خدا جون شکرت که بچممون صحیح سالمه
سلام شیرینی زندگی من و بابا
خدا تو رو جمعه ٢٢ شهریور ٩٢ ساعت ٩ صبح بهمون هدیه کرد،نمیدونی لحظه ای که دیدمت،وقتی گریه کردی و صداتو
شنیدم وقتی فهمیدم سالمی اشک بود که از چشمام میچکید و همش میگفتم خدایا شکرت که سالمه، دکتری که بالا سرم
بود میخندید.
وقتی گذاشتنت تو بغلم خیالم راحت شد و آرامش پیدا کردم وقتی شیر میخوردی هم گریه میکردم.
خیلی دوستت داریم بابایی اسمتو انتخاب کرد مامانی هم خوشش اومد،دخترم بابا اون شبی که ما بیمارستان بودیم تنها
مونده بود دلش واسه دیدنت پرواز میکرد،به گوشی من پیام فرستاد که مامانی و دختر قشنگم جاتون خیلی تو خونه
خالیه،شنبه مرخصی گرفت بود واسه شناسنامه ، دفتر چه و بیمه عمرت اقدام کرده بود.
شبه ساعت ١١ صبح بابایی، مامان رقیه، مامان مریم،عمه سمیراو دایی حسین اومدن دنبالمون،مامان رقیه کارای ترخیصیتو
انجام داده بود ساعت ١٢ از بیمارستان در اومدیم.
واسه ناهار دایی علی، دایی حسن و آقا جونت،عمه زهرا و خاله مرضیه مامان هم به جمعمون اضافه شدن.
وای دلم واسه خونه تنگ شده بود.
بعد هفت روز شما زردی گرفتی و بردیمت بیمارستان بعثت بستریت کردیم،حالم خیلی بد بود گلم.
امشب ١٠ شب هست که پا به این دنیایی خاکی گذاشتی،اولین شبی که همه رفتن خونه هاشون،حالا فقط منو بابا و یه
کوچولوی ناز تو خونه ایم.
چه شب قشنگیه.
این عکس اولین روز زندگیته
بی کیفیته دوربین پیشم نبود با گوشیم گرفتم. از پنجره به چشمات
آفتاب میخورد باز نمیکردی خیلی دوست داشتم بیدار شی.