27 ماهگی بیتا گلی
سلام بیتای نازم
هر چی از خوبیهات مهربونیات بنویسم کمه عزیزم خیلی خیلی خیلی دوستت داریم
چن وقت بود اینترنت نداشتیم خیلی ناراحتم که نتونستم وبلاگتو آپ کنم
عاشقه ورزش کردن شدی خیلی سعی میکنی مثه من ورزش کنی کلی باهم میخندیم
ی حرفای میزنی گاهی که نمیدونم بخندم یا شاخ دربیارم
موقع گرد گیری سریع میری دستمال و شیشه پاکنو میاری جلو تر ازمن مشغول میشی
عشقه خریدو بازااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار
عشقه فروشگاه رفاه
خیلی تو ژله و کیک درست کردن کمک میکنی خانومی هستی واسه خودت الان دیگه روش تهیه هاشونو بلدی دستور میدی
ی نمونه از ورزشاتون
اینجا همه لباساتو خالی کردی نشستی اونجا میگی حالا من لباس بشم
گفتم: تو بیتا هستی عزیز مامان
گفتی: بیتا باشم میزاری برم تو کمد
تیپ زمستونیت
مامان فاطمه مادربزرگ منو خیلی دوسش داری شعر ترکی هم یادت داد
را پله سرد بوده دایی علی خواسته گرم نگهت داره
همش سرت تو کتاب گلم یا نقاشی یا قصه ینی نشستنم کنارت دسته خودمه بلند شدنم دست خدا
چن بسته مداد رنگی و ماژیکو خودکار رنگی مداد شمعی برات گرفتم مداد شمعیاتو هر 14 تاشونم ریخته بودی سطل آشغال چن شب بعد که آشغالو گذاشته بودیم بیرون به بابا گفتی مداد شمعیام توش بود چرا آشغالو بردی
و در آخر گیسو کمندم