سلام شیرینی زندگی من و بابا خدا تو رو جمعه ٢٢ شهریور ٩٢ ساعت ٩ صبح بهمون هدیه کرد،نمیدونی لحظه ای که دیدمت،وقتی گریه کردی و صداتو شنیدم وقتی فهمیدم سالمی اشک بود که از چشمام میچکید و همش میگفتم خدایا شکرت که سالمه، دکتری که بالا سرم بود میخندید. وقتی گذاشتنت تو بغلم خیالم راحت شد و آرامش پیدا کردم وقتی شیر میخوردی هم گریه میکردم. خیلی دوستت داریم بابایی اسمتو انتخاب کرد مامانی هم خوشش اومد،دخترم بابا اون شبی که ما بیمارستان بودیم تنها مونده بود دلش واسه دیدنت پرواز میکرد،به گوشی من پیام فرستاد که مامانی و دختر قشنگم جاتون خیلی تو ...